غلامرضا
چند سال از ازدواجشان میگذشت، ولی هر کاری کردند بچهشان نمیشد. تمام دکترهای هندی و پاکستانی آبادان را که میگفتند بهترینها هستند، دیده بودند. آخر سر هم به خاطر زخم زبان در و همسایه خانهشان را در لِین یک فروختند و به شیراز رفتند. آنجا، نگهبان خانهی قدیمی که الان انبار ملامین بود، شدند. یک دکان کوچک عرقیات هم با پول خانه راه انداختند. اینطوری اجاره خانه نمیدادند و تمام سرمایهشان را به کار میانداختند. چهارشنبهها دکان تا ظهر بسته بود. میرفتند شاهچراغ. هیچچیز نمیخواستند جز یک فرزند.
چند وقتی بود حال خانم خوب نبود. یک روز وهم برش داشت. فکر کرد صدای قلب بچه را میشنود. با عبداله رفتند مریضخانه. کارشان که تمام شد، خانم نای راه رفتن نداشت. دکتر گفته بود: به خاطر آب آلوده حالش بد است و خبری هم از صدای قلب نیست. کنار در نشست. گریهاش با فریاد قاطی شد.
- خدایا! من چهقدر بدبختم. چه خبطی کردم به درگاهت، که اینجور میسوزانیم.
عبداله طاقت نداشت. از شدت خشم و ناراحتی دستهایش را به هم گره کرده بود و دندانهایش را به هم فشار میداد. تند تند میرفت به سمت شاهچراغ.
- یا شاهچراغ! هیچچیز از تو نمیخواهم. به من رحم نمیکنی به این خانم بیچاره رحم کن.
کمی که آرام گرفت نذر کرد اگر بچهای نصیبش شود و پسر باشد، اسمش را رضا بگذارد و بزرگ هم که شد خادم حرمش شود. اگر هم دختر بود، اسمش را معصومه بگذارد.
...
دو، سه سالی از جنگ میگذشت. رضا الان پانزده ساله بود. اوایل جنگ بود که عبداله به آبادان رفت تا به یکی از دوستانش کمک کند، زن و بچه را به شیراز ببرند. توی جادهی آبادان- اهواز با هواپیما زدنشان. از شش ماه پیش که پانزده سالش تمام شده بود، بند کرده بود که میخواهد برود جبهه.
- تو بروی جبهه من تنها میمانم! اگه شهید شوی چه کُنم؟
- پشت جبهه بهم کار میدهند! طوری نمیشود.
- آقات نذر کرده بود، خادم امام رضا بشوی. باید بروی مشهد، نذرش را ادا کنی. تو دوست نداری مشهد بروی؟
- چرا. خیلی هم دوست دارم. ولی هر بار که میخواهم بروم، نمیشود. انگار فعلاً نمیطلبد. بعدش هم همین جبهه رفتن من، خدمت به امام رضا است. اگر صدام ایران را بگیرد، چطور نذرم را ادا کنم؟
مادر چارهای نداشت جز اینکه قبول کند رضا به جبهه برود. دلش خوش بود که پشت جبهه خطرش کمتر است. این را خانمهایی که در حسینیه محل برای جبهه تدارکات انجام میدادند، بهش گفته بودند. دو هفته یکبار تلفن میزد، ماهی یکبار هم نامه میداد. مادر، نامهها را به زن همسایه میداد تا برایش بخواند. فقط سواد قرآن خواندن داشت. هنوز نامه شروع نشده، شروع میکرد به گریه. رضا چندبار پشت تلفن گفته بود که راضی نیست مادرش را در این وضع ببیند. قسم و آیه که:
- اگر هربار بخواهی گریه کنی، نه زنگ میزنم و نه نامه میدم.
- باشد مادر. هرچی تو بگویی. دیگر گریه نمیکنم.
...
چند روزی از عملیات میگذشت. رضا خاطر جمعش کرده بود که در عملیات نیست. ولی از روز عملیات، دلش مثل سیروسرکه میجوشید. قرآن میخواند، ذکر میگفت ولی فایده نداشت. چند روزی هم از موعد نامه گذشته بود. هر موتوری که از دم خانه رد میشد، گوش خانم تیز میشد. بعضی وقتها هم دم در مینشست تا اگر پستچی آمد، ببیندش. چند بار هم زنگ زده بود، ولی هر بار به بهانهای ردش کرده بودند. نزدیک اذان مارش پیروزی زدند. توی خیابان نقل و شیرینی پخش میکردند. نذر سلامتی رضا یک جعبه شیرینی بین مردم پخش کرد. شب، تلویزیون داشت رزمندهها را نشان میداد. پسری هم سنوسال رضا را دید. داشت برای پدر و مادرش دعا میکرد. ناخودآگاه اشکش سرازیر شد. مثل همان موقع جلوی مریضخانه، شروع به ناله و شیون کرد.
- خدایا پسرم را از تو میخواهم. خودت از بلایا حفظش کن. راضی نشو خانهام بدون مرد بماند.
شبانه رفت شاهچراغ. نذرش کرد اگر پسرش سالم باشد، اسمش را عوض کنند و بگذارند غلامرضا. هرچه قدر دعا میکرد و ذکر میگفت، آتش دلش آرام نمیگرفت. آقایی نورانی به همراه خانمی کنارش نشسته بودند. رضا هم بود. نورانی و خندان. آقا گفت:
- چرا اینقدر بیتابی میکنی؟ پسرت خادم خوبی بود. سرفرازم کرد. تو هم باید به داشتن این پسر افتخار کنی.
- قربان قدمت با این دل سوخته چه کنم؟
خانمی که همراه آقا بود، دستش را روی قلبش گذاشت. انگار آب یخ ریخته باشند. آرامِ آرام شد. رضا در حالیکه لبخند میزد، به همراه آقا رفت. از خواب بیدار شد. نسیم خنکی همراه با بوی خوش میوزید. از شهادت رضا مطمئن بود. بعد از نماز صبح، هنوز آفتاب نزده رسید خانه. قاب عکس رضا را جلوی رویش گذاشت و شروع کرد حرف زدن.
- تنهایم گذاشتی مادر! نگفتی بی تو چه کنم؟ چهقدر آرزو داشتم. میخواستم عروست را به بنیم. خدا لعنت کند این صدام یزید را. خدایا داغ فرزند را به دل هیچ مادری نگذار....
همهاش یاد روزی میافتاد که رضا به دنیا آمده بود. دوباره داشت گر میگرفت. وضو گرفت و قرآن را باز کرد. آیه ایحسبن الذین ... آمد.
- خدایا راضیم به رضایت.
صبح زود ماشین سپاه دم در خانه رضا ایستاد. هنوز زنگ نزده خانم در را باز کرد. چادر سرش بود و یک کیف توی بغلش. سلام کرد و در را بست و قفل و چفتش را زد.
- برویم.
بدون هیچ صحبتی رفتند معراج شهدا. غوغایی بود. محشر کبری. مادری آمده بود جنازه سومین شهیدش را تحویل بگیرید. میگفت:
- اگر بگذارند، آخری را هم میفرستم.
جنازهای را که بهش نشان دادند، رضا نبود. قلبش تیر میکشید. چهقدر دلش میخواست سر رضا را توی دامنش بگیرد. یکبار که رضا گم شده بود، هفتبار كه سورهی توحید را خوانده بود، بلافاصله پیدایش کرده بود. اینبار هم همین کار را کرد. یک سپاهی صدایش زد:
- مادر جان، فرزندت را پیدا کردیم. با همین شهید جابهجا شده.
- الان کجاست؟
- رفته مشهد و همانجا خاک شده.
روز بعد خانم مشهد بود. از آنجایی که رضا دفن بود، گنبد حرم را راحت میشد دید. اسم پسرش را پرسیدند تا روی سنگ قبر بنویسند. گفت: غلامرضا.
شهید نادعلی چالی نژاد