غلامرضا
غلامرضاچند سال از ازدواجشان میگذشت، ولی هر کاری کردند بچهشان نمیشد. تمام دکترهای هندی و پاکستانی آبادان را که میگفتند بهترینها هستند، دیده بودند. آخر سر هم به خاطر زخم زبان در و همسایه خانهشان را در لِین یک فروختند و به شیراز رفتند. آنجا، نگهبان خانهی قدیمی که الان انبار ملامین بود، شدند. یک دکان کوچک عرقیات هم با پول خانه راه انداختند. اینطوری اجاره خانه نمیدادند و تمام سرمایهشان را به کار میانداختند. چهارشنبهها دکان تا ظهر بسته بود. میرفتند شاهچراغ. هیچچیز نمیخواستند جز یک فرزند.چند وقتی بود حال خانم خوب نبود. یک روز وهم برش داشت. فکر کرد صدای قلب بچه را میشنود. با عبداله رفتند مریضخانه. کارشان که تمام شد، خانم نای راه رفتن نداشت. دکتر گفته بود: به خاطر آب آلوده حالش بد است و خبری هم از صدای قلب نیست. کنار در نشست. گریهاش با فریاد قاطی شد.
شهید نادعلی چالی نژاد